مردم به هلاکت می رسند؛ زیرا نمی پرسند . [امام صادق علیه السلام ـ به حمران بن اعین هنگامی که چیزی پرسید ـ]
 
چهارشنبه 86 خرداد 30 , ساعت 1:1 عصر

داستان کریسمس

در دوران رئیس جمهوری روزولت Roosevelt روزگار مردم به سختی می گذشت. رئیس جمهور وعده افق های روشن تری را به مردم می داد، اما خانواده بیزلی the beasleys افق روشنی در شهر کوچک خود واقع در ایالت تگزاس را شاهد نبودند.

در چنین احوالی، هنگامی که به بیل bill بیزلی اطلاع دادند که پسرش در کالیفرنیا سخت بیمار است و امکان بهبودیش در هاله ای از ابهام، بیل نمی دانست که هزینه ی سفر خود و همسرش به کالیفرنیا را ا ز کجا فراهم کند.

بیل تمام عمر روی کامیون کار کرده بود، اما از بد روزگار هرگز نتوانسته بود پس اندازی داشته باشد......

 

 بفیه داستان رو تو ادامه مطلب بخونید

 

 

________________________________

او با زیر پا گذاشتن غرورخود، با چند نفر از آشنایان نزدیکش برای دریافت کمک تماس گرفت، اما اوضاع آنها بهتر از او نبود. بیل شرمنده و افسرده، راه یک میلی خانه تا پمپ بنزین را پیاده طی کردو به صاحب پمپ بنزین گفت: (( خداشاهده پسرم مریض است. پولی هم توی بساطم نیست. اجازه بدهید تا از تلفن شما زنگی به پسرم در کالیفرنیا بزنم.))

_ (( گوشی را بردار و هرچه قدر که لازمه باهاش صحبت کن.))

بیل قصد وارد شدن و گرفتن شماره را داشت که کسی از او پرسید: (( ببینم، شما بیل بیزلی نیستید؟))

او یک غریبه بود. از اتاقک کامیونی که شماره خارجی داشت، پایین پرید و به طرف بیل به راه افتاد. قیافه ی مرد جوان اصلا آشنا نبود، یه همین خاطر، بیل هاج و واج، به او خیره شد و گفت : ((بله خودم هستم.))

(( پسر شما یکی از بهترین دوستان دوران نوجوانیم بود. از وقتی که وارد دانشگاه شدم دیگر او را ندیدم.)) او لحظه ای مکث کرد و لحظه ای بعد به حرف های خود ادامه داد: (( شنیدم که گفتید طفلک مریض است؟))

((از حرف هایی که شنیدیم، خیلی مریض است. دارم بهش زنگ می زنم تا ترتیبی بدم زنم بره پیشش.)) بیل این را گفت و برای رعایت ادب افزود: (( عیدت مبارک، پسرم. ای کاش پدر خدابیامرزت اینجا پیش ما بود.))

بیل پیر وارد دفتر پمپ بنزین شد و به دختر عمویش در ساحل غربیwest coast  تلفن کرد و به آنها اطلاع داد که امیدوار است کارها را طوری ترتیب دهد که زنش در اسرع وقت بتواند عازم آنجا شود.

در حالی که پیرمرد صاحب پمپ بنزین را مطمئن می ساخت که در اولین فرصت ممکنه پول پول تلفن را پرداخت خواهد کرد، حزن و اندوه کاملا از قیافه اش هویدا بود. صاحب پمپ بنزین گفت:

(( پول تلفن پرداخت شده. اون راننده کامیونی که زمانی دوست پسرتان بود، یه اسکناس بیست دلاری به ام داد و گفت که پس از اتمام تلفن شما، بقیه اش را هم بدهم به شما. او همچنین از من خواست که این پاکت را به شما بدهم.))

پیرمرد من من کنان پاکت را باز کرد و دو ورق کاغذ از آن بیرون کشید. روی یکی از آنها نوشته شده بود: (( شما تخستین راننده ی کامیونی بودیدکه من با او سفر کردم، نخستین راننده ای که پدرم قدری بهش اعتماد کرده بود که در سن پنج سالگی به من اجازه داد با شما سفر کنم. خوب به خاطر دارم که شما بای من یک ساندویچ خریدید.)) کاغذ دیگر، که اندازه ی آن کوچکتر بود، چک سفید امضاء شده ای بود که یادداشتی ضمیمه آن بود:

(( مبلغ مورد نیاز برای سفر همسرتان را روی این چک بنویسید....و برای فرزندتان، دوست دوران نوجوانی من یک ساندویچ بخرید. عیدتان مبارک. ))

 

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ